Yellowish



  حرکتی هست در تکواندو اگر اشتباه نکنم به نام داچیم‌سه» که طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و دیگر نمی‌تواند کاری بکند، خودش را به حریف می‌چسباند. این‌جور بگویم: خودش را در آغوش حریف می‌اندازد. آن‌قدر به او نزدیک می‌شود و او را در بغل می‌گیرد که حریف دیگر نمی‌تواند. و طبق قوانین، پس از مدتى نباید به او ضربه‌ای بزند. داور جداشان می‌کند و مبارزه از سر گرفته می‌شود.
گاهی، آن که خودش را به تو چسبانده، یاری که خودش را به تو نزدیک کرده و در بغل گرفته، نه از سر محبت، که از بی‌پناهی به آغوش تو افتاده است. شاید آن‌قدر به او ضربه زده‌ای و آن‌قدر آزارش داده‌ای که جز این، جایى برایش نمانده است؛ خیلی دور، خیلی نزدیک.

 - حسین وی


نیمی از نگرانی ها و اضطراب های ما مربوط به نظر دیگران است، بنظر من نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه می‌تواند تغییر کند.
نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده ی آنان می کند. برده ی نظراتشان و بدتر، برده ‌ی آنچه وانمود می‌ کنند به نظرشان می‌ رسد.


  حرکتی هست در تکواندو اگر اشتباه نکنم به نام داچیم‌سه» که طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و دیگر نمی‌تواند کاری بکند، خودش را به حریف می‌چسباند. این‌جور بگویم: خودش را در آغوش حریف می‌اندازد. آن‌قدر به او نزدیک می‌شود و او را در بغل می‌گیرد که حریف دیگر نمی‌تواند. و طبق قوانین، پس از مدتى نباید به او ضربه‌ای بزند. داور جداشان می‌کند و مبارزه از سر گرفته می‌شود.
گاهی، آن که خودش را به تو چسبانده، یاری که خودش را به تو نزدیک کرده و در بغل گرفته، نه از سر محبت، که از بی‌پناهی به آغوش تو افتاده است. شاید آن‌قدر به او ضربه زده‌ای و آن‌قدر آزارش داده‌ای که جز این، جایى برایش نمانده است؛ خیلی دور، خیلی نزدیک.

 - حسین وی


به خودش مطمئن بود. به حرف هایی که میزد. کار هایی که میکرد. خوشحال و با پوزخندی تقریبا پنهان گفت : چرا تمومش نمیکنی؟ تعجب کرده بودم. چه چیزیو باید تموم می کردم؟ اصلا چه چیزی رو شروع کرده بودم که یادم رفته تموم کنم؟! اندکی گذشت و حرفی بینمان رد و بدل نشد. دوباره شروع کرد. چرا سعی میکنی ترحم بخری؟ 

واقعا نمیفهمیدم داشت راجع به چی حرف میزد. تصمیم گرفتم بپرسم. و پاسخ این بود: سعی میکنی بخاطر شرایطی که داری بقیرو متقاعد کنی باهات خوب برخورد کنن. میفهمم. قبلا کسی بهت توجه نمیکرد ولی الان همه چشماشون به توعه تا مبادا اتفاقی برات نیوفته و تا هستی ازت نهایت استفادرو ببرن. نه ببخشید! تو ازشون استفاده میکنی. خوشحالی نه؟ اینجوری زندگی آسون تره درست نمیگم؟ داشتم فکر میکردم. کاملا داشتم به حرف هاش فکر میکردم. قبل از شنیدن همه این ها به خودم اطمینان داشتم. مطئن بودم که جز پدر و مادرم سربار کسی نیستم. -مجبور بودم سربار اونا باشم چون به تنهایی نمیتونستم از پس خودم بربیام. چون حجم چیزایی که بهم وصل میشن گاهی اوقات خیلی زیاده- اما الان داشتم به خودم شک میکردم. شاید راست میگفت.اگه راست بگه تمام انگیزه هام از بین میره. هنوز هم دارم به حرف هاش فکر میکنم. شاید حق با اونه. حتی بعدش بهم گفت هروقت بخوام میتونم باهاش حرف بزنم. شاید بتونه کمکم کنه که با این قضیه کنار بیام.که من فقط سربار بقیم و بهتره زودتر بقیه رو با رفتنم راحت کنم . با اینکه حتی نمیشناسمش . و نمیدونم اون منو از کجا میشناسه.

اما دقیقا چرا باید بزارم یه همچین اتفاقی بیوفته؟ چه دلیل قانع کننده ای وجود داره که من به یه غریبه -حداقل از نظر من غریبه- اجازه بدم منو تخریب کنه و هرچیزی که تو این دوماه اخیر سعی کردم بسازمو ازم بگیره و بعد این تفکرو تو ذهنم ایجاد کنه که من بدرد هیچ چیزی نمیخورم و بودنم تنها باعث ضرره پس بهتره دار فانی رو وداع بگم؟ تمام سعیمو میکنم تا به حرفاش فکر نکنم ولی بعد از چند دقیقه دوباره عین یه دسته سرباز رو مغزم رژه میرن.  


دخترک دستانش را به لبه تخت گرفته بود و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. مادر بالای سرش سعی میکرد لوله تنفس را جا به جا کند تا شاید تاثیری داشته باشد. پدر هم سعی در پیداکردن پزشک داشت. اما دراین وضعیت پزشک از آمدن اجتناب میکرد چون میترسید ویروسی را به دختر منتقل کند و اوضاع از همینی که هست بدتر شود. میتوانیم این کارش را مسئولیت پذیری خطاب کنیم اما نمیدانم وقتی کسی درحال مردن باشد انتقال یک ویروس به او چقدر اهمیت دارد. خلاصه.پزشک پس از بحث های بی نتیجه با خانواده تصمیم گرفت خطر کند. لااقل این اسمی بود که خودش گذاشته بود. خطر کردن! 

چقدر زمان داشتند؟ پنج دقیقه. سوال مهم تر. میشد کاری کرد؟ هیچکس نمی دانست. همه سعی میکردند خونسرد بنظر برسند تا به دختر اضطرابی وارد نشود. دو دقیقه مانده بود که پزشک رسید. اولین کاری که کرد فشار آوردن به قفسه سینه او بود. درواقع تنها کاری که میتوانست با امکانات نداشته بکند همین بود. اولین بار جواب نداد. دخترک بیشتر نفسش گرفت و داشت به این نتیجه می رسید که فایده ای ندارد و فقط فشار بیخود دارد به خودش وارد می کند. شاید باید تسلیم می شد. شاید هیچ چاره دیگری نداشت. احتمالا دیگر وقت رفتن بود. ترسی نداشت. همیشه برای چنین روزی آماده بود. 

یک دقیقه. پزشک عرق کرده بود. نمیتوانست نفس کشیدن اورا کنترل کند. ولی نمیخواست تسلیم شود. نمیتوانست حالا که خطر کرده و به آنجا آمده بود دخترک را به حال خودش رها کند. پس برای آخرین بار.آخرین تلاش و آخرین فشار. دختر از حال رفته بود. پزشک ترسیده بود. چشمانش گشاد شده بودند. خانواده اما بیرون اتاق بودند. هیچوقت نباید اینجور مواقع خانواده نزدیک و دم دست باشند چون تنها اضطراب و تنش را بیشتر می کنند. پزشک گوش راستش را به سینه دخترک چسباند و دستش را جلوی دهانش گرفت. رفته بود؟ قولی که داده بود را فراموش کرده بود؟ از تلاش کردن دست کشیده بود؟ 

نه. نبضش میزد. خیلی ضعیف و آرام اما نایستاده بود. او هنوز آنجا بود. هنوز شانس دیدن کسانی که دوستشان داشت را از خودش نگرفته بود. فقط خسته بود. قبل از اینکه بخواهد استراحت کند چشمانش را کمی باز کرد تا علائم حیاتش را ثابت کند. پزشک لبخندی به پهنای صورتش زد و دستانش را فشرد 


مرسی ا زدعوتت 

شیفته :)

عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست  -مگان دیواین-

وقتی فقدانی دردناک یا اتفاقی تکان دهنده دنیای بیرونتان را تیره و تار می کند، اولین چیزی که باید بدانید این است:اندوهگین شدن هیچ ایرادی ندارد. مگان  دیواین می گوید:اندوه همان عشق است. در وحشی ترین و دردناک ترین شکل خود. واکنشی طبیعی و عاقلانه به از دست دادن.»

اما چرا فرهنگ ما اندوه را بیماری ای می داند که باید درمان شود، آن هم در سریع ترین زمان ممکن؟ در عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست،مگان دیواین رویکردی جدید و عمیق به تجربه ی اندوه و همچنین نحوه ی تلاش ما برای کمک به کسانی که مصیبت دیده اند ارئه می دهد. مگان که تجربه ی اندوه از هردوجنبه -هم به عنوان درمانگر و هم به عنوان زنی که شاهد غرق شدن همسر محبوبش بوده-را دارد، با بینشی عمیق از حقایق نا گفته ی فقدان،عشق و التیام می نویسد. او هدف تجویز شده ی جامعه برا یباگشت به یک زندگی شاد و عادی را بی اعتبار کرده و راه میانه ی بسیار سالم تری راجایگذین می کند.راهی که مارا دعوت می کند زندگی را در کنار اندوه بسازیم، به جای اینکه تلاش کنیم بر آن غلبه کنیم.

این داستان یک جورهایی بامزه است -ند ویزینی-

نیویورک تایمز درباره این کتاب می گوید: فوق العادست. خنده دار، عمیق و تلخ. کتابی که خواننده را خلع سلاح می کند. 

من این کتاب رو وقتی خوندم که هیچ حوصله و انگیزه ای برای انجام هیچ کاری نداشتم. اما هنگام خوندنش به یه تیکه از متن خیلی توجه کردم. اون هم این بود: واقعا زندگی کابوسه؟ باید ده ثانیه وقت بزاریم درموردش فکر کنیم» شاید الان براتون یه جمله ی پوچ و بی معنی باشه اما وقتی بخونینش متوجه میشین دارم از چی حرف میزنم.

اوضاع خیلی خراب است -مارک منسن-

در زمانه ی جالبی زندگی می کنیم. همه چیز به لحاظ مادی در بهترین حالت خود است. آزاد تر،سالم تر و ثروتمند تر از هر دوره ای در طول تاریخ بشریت هستیم. اما به نظر می رسد همه چیز به نحوی جبران ناپذیر و دردناک به فنا رفته. زمین درحال گرم شدن است،دولت ها درمرز سقوط اند،اقتصاد درحال فروپاشی است و همه دائم در توییتر رنجیده خاطرند. 

چه خبر است؟ برای تشخیص و درمان بی قراری امروز ما، کسی بهتر از مارک منسن پیدا نمی شود. در سال 2016 منسن هنر ظریف رهایی از دغدغه هارا» منتشر کرد و در آن

فهمهمه ی دائم و زیرپوستی اضطراب را که در زندگی مدرن شایع است، به شکلی زیرکانه توصیف مرد. او نشان داد که تلاش دیوانه وارمان برای یافتن شادی ماندگار فقط موجب کاهش شادی مان شده است. -بخشی از سخن مترجم-

دعوت می کنم از:

دینز.ن و

ح جیمی و

seaby nutella


صدای موسیقی را بلند کرد. سعی میکرد از افکارش فرار کند. ترسیده بود. با موسیقی زمزمه کرد تا از هرگونه فکری که به مغزش هجوم می آورد جلوگیری کند. بی فایده بود. دائم از خودش میپرسید اگر همه چیز تمام شود و مجبور شود بارو بندیلش را جمع کند و از این دیار برود، چه اتفاقی می افتد؟ کسی منتظرش خواهد بود؟ شاید زنی با ردای یاسی بلند و گل آفتاب گردان در دست به استقبالش می آمد. به خانه ای می رفتند و از دخترک محافظت میکرد. اینگونه دیگر دردی احساس نمیکرد. شاید هم همه این ها زایده ی خیال مشوش دخترک بود و قرار نبود بعد از رفتنش اوضاع ثابت و خوشایند باشد. ممکن بود هیچکس در انتظارش نباشد. اینگونه او تنها تر از همیشه، پرسه ن میان هیچ کجا به دنبال هیچ چیز بود. کسی چه میداند؟ تو میدانی بعد از اینکه برا همیشه این دنیارا ترک کنی چه چیزی در انتظارت است؟ 


آنقدر نگذاشتی ببوسمت که بوسیدن را هم ممنوع کردند! و حالا که نفس هامان به شماره افتاده ، مثل عشق سال های وبا! لعنت به تو، لعنت به من،لعنت به همه ی ما! بخاطر همه بوسه هایی که از هم دریغ کردیم اگر زنده ماندی از طرف من به تمام مردم دنیا بگو : تا می توانید همدیگر را ببوسید! نسل همه ما مردند در عصر یخبندان! عصری که بوسیدن،حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش! 

به همه ی دنیا بگو مارا نامهربانی ها کشت نه جنگ صلیبی و طاعون و سل!

-گابریل گارسا مارکز.عشق سالهای وبا-


هرچقدر بیشتر می گذرد میفهمم برای این حجم از دلتنگی برنامه ریزی نکرده بودم ، تسکینی کنار نگذاشته بودم، حسابش را نمیکردم اینقدر بیش از توقع ام ظاهر شود. به گمانم آدم از تنها چیزی که در خودش خبر ندارد همین استزور بازوی دوست داشتنش

-مریم قهرمانلو-


از نظر من هرکسی تو زندگیش یه قهرمان داره. بعضیا پیداش میکنن، بعضیا فرصت شناختشو از دست میدن و بعضیای دیگه هم وجودشو انکار میکنن. من جزو دسته اولم. کسی که قهرمان زندگیشو پیدا کرده و احساس خوشحالی میکنه. با اینکه خیلی اوقات ناراحت،خشمگین یا بی منطق میشم اما باز یه چیزی ته قلبم خوشحال نگهم میداره. چون میدونم هرچی بشه اون پشتمه. دستمو میگیره.تنهام نمیزاره و باهام حرف میزنه. وقتیاییکه تاریک ترین و بزگترین اسرار زندگیم داشتن روحمو میخوردن تنها کسی بود که تونستم بهش اعتماد کنم. تنها کسی که پشتمو خالی نکرد و به چرندیاتم گوش داد. هرلحظه از زندگیم که نتونستم نفس بکشم اون پیشم بود. حتی اگه جسمش نمیتونست کنارم باشه من حضورشو احساس میکردم. وقتاییکه اعتماد بنفسم افتاده بود پایین و هیچ جوره نمیتونستم به خودم اعتماد کنم بهم اعتماد کرد. یه لبخند گنده تحویلم داد و گفت میتونم انجامش بدم.

اون بهم امید میده. چیزی که این چند وقت خیلی بهش احتیاج دارم. میتونم تمام مدتی که دارم باهاش حرف میزنم رو هیچ موضوعی جز خوشحال و امیدوار بودن تمرکز نکنم. قاطعانه میگم، اون از جک هم مهربون تره.

پ.ن: از طرف اونیکه خیلی دل تنگته به بهترین قهرمان دنیا :>


من وسط اون جنگل بین اون همه درخت بلند و پیر و صدای حیوونای جنگل که هرلحظه بیشتر منو میترسوند، فقط به تو فکر میکردم. انگار مثل یه فرشته نجات ازت انتظار داشتم اونجا ظاهر شی و منو رو قالیچه ت سوار کنی و ببری با خودت.آره. تو اومدی. اومدی ولی گوشه کنار اون درخت وایستادی و به منی که هر لحظه به مرگ نزدیک تر میشدم نگاه کردی و گذاشتی بمیرم. تو گذاشتی و رفتی.


I never had that many friends growing up ,so I learned be Ok with just me. And I'll be fine on the outside.I liked to read in school by myself, anyway.so I'll just stay right here.And I'll be fine on the outside.And so I'll just sit in my room ,after hours with the moon,and think of who knows my name. Would you cry if I died? Would you remember my face? And so I left home. I packed up, and I moved, far away from my past one day. And I laughed. I sound fine on the outside.Sometimes I feel lost,sometimes I'm confused,sometimes I find that I'm not alright.And I cry.And so I'll just seat in my room, after hours with the moon,and think of who knows my name.Would you cry if I died? Would you remmber my name?

موقع خوندن این متن حس کردم داره زندگی خودمو تعریف میکنه. تقریبا نود و هشت درصدش احساسات خودمن. خیلی خوشحال میشم وقتی یه همچین متنایی پیدا میکنم. باعث میشه حس کنم تنها نیستم و یکی دیگه یه جای دیگه داره همچین حسیو تجربه میکنه.گرچه خیلی اوقات دونستن اینکه تنها نیستی کافی نیست.


امشب نمیتونم بخوابم. حس میکنم اگه الان بخوابم دیگه صبحی درکار نیست. دیگه هیچوقت قرار نیست کساییکه دوست دارمو ببینم و فرصت نمیکنم قبل رفتنم بهشون بگم فراموشم نکنن. امشب همه چی از همیشه عجیب تر شده. ضربان قلبمو تو گوشام حس میکنم و همزمان که میخوام نفسمو بدم بیرون شروع میکنه به تیر کشیدن. سعی میکنم لوله ای که به تنفسم کمک میکنرو دم دستم بزارم ولی اگه بخواد چیزی بشه اونم کارساز نیست. اگه واقعا چیزی بشه چی؟ نمیدونم تنهایی میتونم کنترلش کنم یا نه. خصوصا اینکه همه خوابن و اگه نفسم بند میاد نمیتونم داد بزنم یا کسیو صدا کنم. سعی کردم آب بخورم،دراز بکشم،نفس عمیق بکشم و بهش فکر نکنم ولی همه چی بدتر شد. تقریبا یه ساعته که ادامه داره و انگار قصد نداره دست از سرم برداره! 

اما دقیقا چرا نباید بخوابم؟ اگه قرار باشه اتفاقی بیوفته خوابیده یا بیدار فرقی نمیکنه. میوفته. اگه قرار باشه قلبم بازی دربیاره میاره. کاری به این نداره که من ترسیدم و نمیدونم وقتی همه خوابن تنهایی باید چجوری از پسش بربیام. کار خودشو میکنه. پس اگه اون قراره کار خودشو بکنه منم تنها کاری که از دستم برمیادو میکنم. میخوابم. 


از پنجره بسته میترسم. از ساکت بودن اطرافم. از تنها بودن با خودم. پنجره را باز میکنم. صدای خیابان که مثل پتک در سرم کوبیده می شود را در عین آزار دهنده بودن دوست دارم. پذیرفته ام که آزار دهنده ها هم می توانند دوست داشتنی باشند. مثل صدای خیابان برای فرار از افکارم یا عکس تو برای فرار از دلتنگی!


ممنون 

نفیسه بخاطر دعوتت :)

واقعا تصور اینکه بخوام بیست سال آیندمو شرح بدم خیلی سخته اما تصویری که همیشه تو ذهنم داره اینجوریه: من بیست سال آینده بیوتک قبول شده و تو آلمان درسشو تموم کرده. ولی قرار نیست اونجا بمونه و به احتمال زیاد میره امریکا. علاوه بر کار کردن توی رشته خودش یه کتابخونه بزرگ باز میکنه که پر از گیاهای مختلفه. همینطور یه خونه بزرگ میخره واسه بچه هاییکه بی سرپرستن و جاییو ندارن که شبا بخوابن و کسیو ندارن که بهشون درس بده. اونا اگه دوس داشتن میتونن تو کتابخونه یه مسئولیتیو به عهده بگیرن و درسم بخونن. تو حیاط همون خونه سگاییکه تو خیابون بدون آب و غذا رها میشنو نگه میدارم. علاوه بر همه اینا کوهنوردی یاد میگیرم و حداقل یه بار به عنوان تماشاچی تو مسابقات ویمبلدون شرکت میکنم. فک میکنم تا بیست سال بعدی اینکارا کافی باشه.

دعوت میکنم از

Dark Angel -

شیفته و هرکس دیگه ای که این پستو میخونه :)


یه وقتایی هست با خودت می شینی، تنهایی، نه بلند ترین جای شهر و یه جایی که خیلی واسه تنهایی خوبه، یه وقتایی با خودت میشینی، تنهایی، گوشه مغزت، با خودت حرف میزنی، بعد داد میزنی، سکوت میکنی، با خودت فکر میکنی، فکر فکر فکر، همش بیخوده، اصلا من چرا زندم؟ چرا دارم نفس میکشم؟ چرا امروز شکل فردا و پس فردا شکل امروز؟ چرا همش من؟ یه بار با خودت فکر کردی؟

اونجاست که تو دیگه تنها نیستی. اونجا تویی و اون چاقویی که خون ازش چکه می کنه. خون مغزت.


دچار نوعی بهت زدگی و بی حسی شده ام. احساس خستگی نمی کنم. خوابم نمی آید. غصه دار نیستم. شاد هم نیستم. قدرت این را ندارم که تو را با خیال خودم به اینجا بیاورم هرچند که تصادفا سمت راستم یک صندلی خالی وجود دارد. گویی برای تو گذاشته شده است.

درچنگال چیزی هستم و نمی توانم خودم را از دستش رها کنم.

-فرانتس کافکا-


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها